یکی از داستانهای جالب دربارهی **قاضی و سوال عجیبش**، حکایت مردی است که به دادگاه مراجعه کرد تا شکایت خود را مطرح کند.
مرد نزد قاضی رفت و گفت: «ای قاضی، من از همسایهام شکایت دارم. او هر شب صدای عجیبی از خانهاش بلند میشود و من نمیتوانم بخوابم.» قاضی با دقت به حرفهای مرد گوش داد و سپس پرسید: «آیا تا به حال از او پرسیدهای که چرا این صداها را ایجاد میکند؟»
مرد با تعجب پاسخ داد: «نه، من فقط میدانم که این صداها مرا آزار میدهند.» قاضی لبخندی زد و گفت: «پس قبل از اینکه حکمی صادر کنم، از او بپرس که دلیل این صداها چیست. شاید پاسخش تو را شگفتزده کند.»
مرد به خانهی همسایهاش رفت و از او پرسید که چرا هر شب این صداها را ایجاد میکند. همسایه با آرامش پاسخ داد: «من هر شب برای فرزند بیمارم لالایی میخوانم تا آرام شود.»
مرد با شنیدن این پاسخ، متوجه شد که قضاوت زودهنگام او اشتباه بوده است. او نزد قاضی بازگشت و گفت: «نیازی به حکم نیست، من حقیقت را فهمیدم.»
این داستان نشان میدهد که **گاهی یک سوال ساده میتواند حقیقت را آشکار کند و از سوءتفاهمها جلوگیری کند**. قاضی با سوال عجیبش، مرد را به تفکر و درک بیشتر هدایت کرد. ⚖️✨