همه مثل همیم…
در ظلمتِ روزمرگی، گم شدیم.
همه با همان نفسهای بیحرارت،
همان نگاههای خسته،
و دلهایی که زیرِ پوستِ زمان،
مثل برگهای پاییز،
بیصدا میمیرند.
چه غریب است این همسانیِ تلخ!
انگار زندانیِ نقشهای ازپیشتعیینشدهایم؛
همه با همان ترسها،
همان آرزوهای نصفهونیمه،
و عشقهایی که پیش از تولد،
پیر شدهاند…
اما شاید در ژرفای این شبهای یکسان،
ستارهای باشد که فقط من میبینمش،
یا شورِ شعری ناگفته
که تنها قلبِ من آن را میشناسد.
شاید… شاید ما آنقدرها هم مثل هم نباشیم.