خوانش ملکا

پسر بچه و ساعت

**داستان پسر بچه و ساعت: درس صبر و انتظار**

پسر بچه‌ای ساعت دیواری خانه را با دقت نگاه می‌کرد. او قرار بود صبح زود با پدرش به کوه برود، اما زمان به کندی می‌گذشت. هر دقیقه برای او مثل یک ساعت طولانی بود.

او بارها از مادرش پرسید: «چقدر تا ساعت ۶ مانده؟» اما عقربه‌های ساعت انگار کندتر از همیشه حرکت می‌کردند. پسرک تلاش کرد بخوابد، اما هیجان سفر اجازه نمی‌داد.

در نهایت، وقتی عقربه‌ها به عدد ۶ رسیدند، او با خوشحالی همه را بیدار کرد. این داستان نشان می‌دهد که **انتظار و صبر** بخشی از زندگی است و گاهی باید یاد بگیریم که زمان را با آرامش بپذیریم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا

برای دریافت مشاوره اطلاعات خودتان را ثبت نمایید.