خوانش ملکا

سنگ ریزه

**داستان سنگ‌ریزه**

روزی سنگ‌ریزه‌ای کوچک در کنار جاده افتاده بود و با خود فکر می‌کرد که هیچ ارزشی ندارد. رهگذران از کنار او عبور می‌کردند، بدون اینکه توجهی به او داشته باشند. سنگ‌ریزه احساس تنهایی می‌کرد و باور داشت که هیچ‌کس به او نیازی ندارد.

اما روزی پسربچه‌ای از راه رسید، سنگ‌ریزه را برداشت و با دقت به آن نگاه کرد. سپس با لبخند گفت: «این سنگ‌ریزه دقیقاً همان چیزی است که برای کاردستی‌ام نیاز دارم!»

پسربچه سنگ‌ریزه را با دیگر سنگ‌های کوچک کنار هم چید و با چسب روی یک مقوا چسباند. پس از مدتی، تصویر زیبایی از یک حیوان روی مقوا شکل گرفت. مادر پسربچه با دیدن کاردستی گفت: «چه سنگ‌ریزه‌های ارزشمندی جمع کرده‌ای!»

سنگ‌ریزه که همیشه فکر می‌کرد بی‌ارزش است، حالا فهمید که هر چیزی در این دنیا جایگاه و اهمیت خاص خود را دارد.

این داستان نشان می‌دهد که **گاهی چیزهای کوچک و ساده، می‌توانند نقش بزرگی در زندگی داشته باشند**. 🌿✨

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا

برای دریافت مشاوره اطلاعات خودتان را ثبت نمایید.