**داستان “من کارمند اینجام!”**
صبحها همیشه یکساناند؛ زنگ ساعت، صدای قدمهای بیهدف در خیابان، و ورود به ساختمانی که بوی قهوه و کاغذهای انباشتهشده دارد. کارمندِ داستان ما، سالهاست که پشت میز خود نشسته، پروندهها را بررسی میکند، ایمیلها را پاسخ میدهد، و در جلسات طولانی غرق میشود.
اما یک روز، چیزی تغییر میکند. شاید یک نگاه تصادفی به بیرون از پنجره، شاید یک جملهی ساده از یک همکار، یا حتی یک اتفاق عجیب در دفتر—چیزی که او را وادار میکند به این فکر کند: «آیا زندگی چیزی فراتر از این میز و این کارهای تکراری است؟»
درونش طوفانی به پا میشود. آیا باید همه چیز را رها کند و راهی تازه پیدا کند؟ یا شاید راهی وجود دارد که زندگیاش را در همین محیط تغییر دهد، بدون ترک آن؟
داستان میتواند مسیرهای متفاوتی بگیرد—شاید کارمند تصمیم بگیرد برای اولین بار از منطقهی امن خود بیرون بیاید، شاید رازی در محل کار کشف کند، یا شاید در نهایت به آرامشی تازه دست یابد، همانجا، پشت میز قدیمیاش.