**داستان مراسم کفن و دفن**
باران آرام آرام بر زمین سرد میبارید. مردم در سکوتی سنگین، گرد هم آمده بودند. باد برگهای خشک را به گوشهای از گورستان میبرد، گویی طبیعت نیز در این لحظهی وداع همراهی میکرد.
مراسم کفن و دفن، نه فقط وداع با یک فرد، بلکه لحظهای برای تأمل در زندگی بود. چهرههایی که از پشت نقاب غم به تابوت نگاه میکردند، هر کدام با خاطراتی که در ذهنشان نقش بسته بود.
پیرمردی که کنار سنگ قبر ایستاده بود، با صدای لرزان گفت: «هر روز که میگذرد، بیشتر میفهمم که زندگی فقط همین لحظههاست. دیدارها، وداعها، خاطراتی که در دل باقی میمانند…»
داستان میتواند روایتی از احساسات انسانها در این لحظهی خاص باشد—شاید کسی در میان جمع، راز ناگفتهای داشته باشد، شاید کسی که سالها دور بوده، اکنون در این مراسم حضور یافته، شاید چیزی در این لحظه زندگی فردی را برای همیشه تغییر دهد.
این مراسم پایانی است، اما آیا برای همه؟