از نظر من، خاص بودن آن لحظه به این دلیل است که وعدههای نهفته در لحظات مشابهی از کودکی و جوانی خودم را محقق میسازد. اعتباری است برای آنچه در گذشته رخ داده و همین طور مهیا شدن برای چیزی است که در آینده خواهد آمد. وقتی به دانشجوهایت نگاه میکنی، این حس که آنچه اکنون در حال رخ دادن است با آنها باقی خواهد ماند، همچون خاطرهای در آینده زنده خواهد ماند و در لحظاتی دیگر میتواند آنها را درگیر خود کند، لحظاتی بسیار دورتر و متفاوتتر از این لحظهای که اکنون با هم شریک هستید، آنگاه آن لحظه با چنان نیرویی ضربان پیدا میکند که در هیچ صورت دیگری ممکن نیست.
از این جهت شکی نیست که هیوبرت آن سطر را دربارۀ زنده بودن در یادداشتهای درسی من نوشته است، چون او واقعاً ظهور و بروز پدیدهای بود که این سطر دربارۀ آن است. از نظر من، کلاسهای هیوبرت زندهترین مکان روی زمین بود. آن سطر در یادداشتهای من که حالا سه دهه بعد مورد توجهم قرار گرفته است، در واقع چیزی تکافتاده و جدا نبود.
بر گذشته دلالت داشت و زمینه را برای خود پدیدۀ زنده بودن مهیا میکرد، که کلاسهای هیوبرت مرا با آن آشنا کرد. این سطر تحقق کل زنده بودنی است که تدریس هیوبرت در خود داشت و به ما وعدۀ آن را میداد.
اما اخیراً به این فکر افتادهام که شاید هیوبرت به معنایی حقیقیتر نیز مؤلف آن سطر بوده است؟ اشتباه برداشت نکنید. معتقد نیستم که او دربارۀ زنده بودن اصلاً حرف زده است، و این فکر را به هیچ کس دیگری که میدانم آن را در سر داشته نیز ربط نمیدهم. حتی به نظر نمیرسد که این فکر مربوط به سایر سطور کناریاش در یادداشتها باشد.
اما باز هم مطمئنم که این سطر به نحوی از هیوبرت سرچشمه گرفته است. چون با اینکه شنیدن این حرف که هدف زندگی زنده بودن است بسیار تعجبآور و غیرمنتظره به نظر میرسد، ولی حالا میتوانم متوجه شوم که این همان دیدگاهی است که مقتضی زندگی او بود؛ و بالاخره مگر نه این است که گاهی اوقات این طوری است؟
چیزهایی هست که میدانی باید گفته شوند، که لازماند، حتی با اینکه دلیلش را هم نمیدانی؛ و بعدها در سالهای بعد است که ضرورت و اهمیت آن حرف معلوم میشود. چون به آن میرسی، یا آن به تو میرسد. یا هر دو؛ و مگر این یک جور دیگر از زنده بودن نیست؟
اینکه در لحظات گفتن و انجام دادن آنچه لازم به نظر میرسد، پُر از کلمات و کارها و تصورات میشویم، اما در اکثر موارد کاملاً نمیفهمیم که چرا لازماند؟ و گاهی اوقات اشتباه میکنیم؛ چیزهایی را میگوییم یا انجام میدهیم که غلط هستند. اما گاهی اوقات حق با ماست، عمیقاً حق با ماست -چیزی را میگوییم که واقعاً و عملاً درست است- بدون اینکه بدانیم حق با ماست یا بفهمیم که چرا؛ و وقتی این اتفاق میافتد حرفها و کارهای ما زندگی مستقلی برای خودشان پیدا میکنند: از ما میآیند، اما از ما فراتر میروند، حتی به فراتر از خودشان گسترش مییابند.
پس اگر هیوبرت واقعاً مؤلف آن سطر بوده، تنها دلیلش این نیست که او آن را نوشته است. دلیلش این است که او، حتی بدون آگاهی داشتن از آن، به نحوی آن را در دل یادداشتهای من دفن کرده بوده، سالها پیش، همچون گنجی اسرارآمیز؛ و ناگهان پدیدار شده و زندگی یافته است. یک هدیه. هدیهای از جانب او؛ و حالا باز شده است.